اشعار شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)

چند شعر از علي اکبر لطيفيان

عمه جان اين سر منور را
کمکم مي کني که بردارم
شاميان اي حراميان ديديد
راست گفتم که من پدر دارم

 اي پدر جان عجب دلي دارم
اي پدر جان عجب سري داري
کيسويم را به پات مي ريزم
تا ببيني چه دختري داري

اي که جان سه ساله ات بابا
به نگاه تو بستگي دارد
گر به پاي تو بر نمي خيزم
چند جايم شکستگي دارد

آيه هاي نجيب و کوتاهم
شبي از ناقه ام تنزل کرد
غنچه هايي شبيه آلاله
روي چين هاي دامنم گل کرد

دستي از پشت خيمه ها آمد
لاجرم راه چاره ام گم شد
در هياهوي غارت خيمه
ناگهان گوشواره ام گم شد

هر بلايي که بود يا مي شد
به سر زينب تو آوردند
قاري من جرا نمي خواني؟
چه به روز لب تو آوردند

چشم هاي ستاره بارانم
مثل ابر بهار مي بارد
من مهياي رفتنم اما
خواهرت را خدا نگه دارد

 

*****************

 

پايش ز دست آبله آزار مي کشد
از احتياط دست به ديوار مي کشد

در گوشه ي خرابه کنار فرشته ها
"با ناخني شکسته ز پا خار مي کشد"

دارد به ياد مجلس نامحرمان صبح
بر روي خاک عکس علمدار مي کشد

او هرچه مي کشد به خداي يتيم ها
از چشم هاي مردم بازار مي کشد

گيرم براي خانه تان هم کنيز شد
آيا ز پرشکسته کسي کار مي کشد؟

چشمش مگر خداي نکرده چه ديده است؟
نقشي که مي کشد همه را تار مي کشد

لب هاي بي تحرک او با چه زحمتي
خود را به سمت کنج لب يار مي کشد

 

*****************

 

هر چند دل شكسته و هر چند بي پر است
 اما هنوز مثل هميشه كبوتر است

گر پاي نيزه از حركت ايستاده بود
 از شدت علاقه بابا به دختر است

زهراتر از هميشه به سجاده آمده
 انداز? قدش، چقدر گريه آور است

اين زخم هاي روي سرش روي پيكرش
 با زخم هاي شهر مدينه برابر است

او بيشتر بهانه‌ي بابا گرفته است
 پس عمرش از تمامي اين قوم كمتر است

اين لاله‌اي كه بر سر مويش گره زدند
 سوغات كوفه است به جاي گل سر است

فردا نماز صبح – بدون رقيه است
 فردا كه بام مأذنه ها بي كبوتر است

 


*****************

 

آئينه هستم تاب خاکستر ندارم
پروانه اي هستم که بال و پر ندارم

از دست نامردي به نام تازيانه
يک عضو بي آسيب در پيکر ندارم

تا اينکه گريان تو باشم در سحر گاه
در چشم هايم آنقدر اختر ندارم

چيزي که فرش مقدمت سازم در اينجا
از گيسوان خاکي ام بهتر ندارم

مي خواستم خون گلويت را بشويم
شرمنده هستم من که آب آور ندارم

بر گوش هايم مي گذارم دست خود را
شايد نبيني زينت و زيور ندارم

وقتي نمانده گيسويي روي سر من
گاري دگر با شانه و معجر ندارم

لب مي گذارم روي لب هايت پدرجان
تا اينکه جانم را نگيري بر ندارم

 

*****************

 

تو را آورده ام اينجا که مهمان خودم باشي
شب آخر روي زلف پريشان خودم باشي

من از تاريکي شب هاي اين ويرانه مي ترسم
تو را آورده ام خورشيد تابان خودم باشي

اگرچه عمه دل تنگ است، اما عمه هم راضي است
که تو اين چند ساعت را به دامان خودم باشي

سرت افتاد و دستي از محاسن  چون بلندت کرد
بيا تا ميهمان کنج ويران خودم باشي

سرت را وقت قرآن خواندنت بر تشت کوبيدند
تو بايد بعد از اين قاريِ قرآن خودم باشي

کنار تو که از انگشتر و خلخال صحبت کرد
فقط مي خواستم امشب پريشان خودم باشي

اگرچه اين لبي که ريخته بوسيدنش سخت است
تقلا مي کنم يک بوسه مهمان خودم باشي

 

*****************

 

کيست امشب در دل طوفاني او جا کند 
قطره هاي تاولش را راهي دريا کند

گرد و خاکي گشته بود اما هنوز آئينه بود
صفحه آئينه را فرداي محشر وا کند

مشتي از خاکستر پروانه نيت کرده است
کنج اين ويران سرا ميخانه اي برپا کند

تار و پودي از لباس مندرس گرديده اش
مي تواند ديده يعقوب را بينا کند

او که دارد پنجه اي مشکل گشا قادر نبود
چشم هاي بسته باباي خود را وا کند

گيسويش را زير پاي ميهمانش پهن کرد
آنقدر فرصت نشد تا بوريا پيدا کند

خشت هاي اين خرابه سنگ غسلش مي شود
يک نفر بايد دوباره غسل يک زهرا کند

 

*****************

 

در آن سحر، خرابه هوايش گرفته بود
حتي دل فرشته برايش گرفته بود

با آستين پاره ي پيراهن خودش
جبريل را به زير کسايش گرفته بود

زورش نمي رسيد کسي را صدا کند
از گريه زياد، صدايش گرفته بود

از ابتداي شب که خودش را به خواب زد
معلوم بود آنکه دعايش گرفته بود

حتما نزول مي کند آيات تازه اي
با چله اي که بين حرايش گرفته بود

مشغول ذکر نافله اش شد، ولي کجاست؟
آن چادري که عمه برايش گرفته بود

 

*****************

 

حاضرم پايِ سرِ تو سرِ خود را بدهم
جايِ پيراهن  تو معجر  خود را بدهم

سر باباي من و خِشت محال است عمه
عمه بگذار كه اول پر خود را بدهم...

...پهن كن تا كه سر  خار نگيرد به لبش
كم اگر بود پرِ ديگر خود را بدهم

زيورآلات مرا دختر همسايه گرفت
نذر انگشتَرَت انگشترِ خود را بدهم

مويِ من سوخته و مويِ پدر سوخته تر
حاضرم پايِ همين سر، سرِ خود را بدهم

ديد ما تشنه آبيم خودش آب نخورد
خواست تا ديده آب آور خود را بدهم

به دلم آمده يك وقت خجالت نكشم
پايِ لطفش نفس  آخر خود را بدهم



موضوعات مرتبط: حضرت عباس(ع) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]

اشعار شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)


من آن شمعم که آتش بس که آبم کرده، خاموشم
همه کردند غير از چند پروانه، فراموشم

اگر بيمار شد کس، گل برايش مي برند و من
به جاي دسته گل باشد سر بابا در آغوشم

پس از قتل تو اي لب تشنه، آب آزاد شد بر ما
شرار آتش است اين آب بر کامم، نمي نوشم

تو را در بوريا پوشند و جسم من کفن گردد!
به جان مادرت، هرگز کفن بر تن نمي پوشم

ز زهرا مادرم خود ياد دارم رازداري را
 از آن رو صورت خود را ز چشم عمه مي پوشم

دوباره از سقيفه دست آن ظالم برون آمد
که مثل مادرم زهرا ز سيلي پاره شد گوشم

اگر گاهي رها مي شد ز حبس سينه فريادم
به ضرب تازيانه قاتلت مي کرد خاموشم

فراق يار و سنگ اهل شام و خنده دشمن
من آخر کودکم اين کوه سنگين است بر دوشم

سپر مي کرد عمه خويش را بر حفظ جان من
نگردد مهرباني هاي او هرگز فراموشم

دو چشم نيمه بازت مي کند با هستي ام بازي
هم از تن مي ستاند جان هم از سر مي برد هوشم

بود دور از کرامت گر نگيرم دست «ميثم» را
غلام خويش را گر چه گنه کار است، نفروشم

غلامرضا سازگار

***************************


بابا برايم روزها گرما ضرر دارد
شب هم كه شد بر زخم ِ من سرما ضرر دارد

دنياي من بعد از غروبِ تو برايِ من
يك لحظه هم ماندن در اين دنيا ضرر دارد

سيلي كه جايِ خود، نسيم ِ داغ ِ صحرا هم
حتماً براي كودكِ زيبا ضرر دارد

سيلي نه، بعد از اصغرت در غربتِ شبها
ديگر برايِ گوش من لالا ضرر دارد

فهميده ام از ضربتِ سنگين سيلي ها
گاهي برايم گفتن بابا ضرر دارد

آنكه ز روي ناقه افتاده ميفهمد
يك عمر اين افتادن از بالا ضرر دارد

چون حرفِ "با" لب را به لب چسبانده تكرار است
بابا براي زخم اين لبها ضرر دارد

شاعر؟؟؟؟؟


***************************


شبيهِ هر چه که عاشق، سَرَت جدا شده است
تمامِ هستيِ پهناورت جدا شده است

غزل چگونه بگويم ز قطعه هاي تنت؟!
که بيت بيتِ تو از پيکــرت جدا شده است

چه سرگذشتِ غريبي گذشت از سَرِ تو!
چگونه تاخت که سر تا سرت جدا شده است؟!

کبوتران حرم، بال و پر نمي خواهند
که از حريمِ تو بال و پرت جدا شده است

فداي قامت انگشتِ تو که رفت از دست
به اين بهانه که انگشترت جدا شده است

طلوع کرده سَرَت...کاروان به دنبالش
ميانِ راه ولي دخترت جدا شده است

**

که نيست در تنِ او جان، که بي امان بدَوَد
چگونه از پيِ اين سَر، دوان دوان بدود؟

نشسته داغِ تو بر قلبِ پاره پاره ي او
شده کبود دراين آسمان ستاره ي او

نِشسته بود که ناگه کسي رسيد از راه
که تازيانه بدستش گرفته و ناگاه

به ضرب مي زند آن را به پهلويش که بيا
کِشيده است کمان دار، گيسويش که بيا!

دوباره خاطره ي کوچه تازه شد در دشت
خميده قامت و بي جان به کاروان برگشت

**

رسيده اند به شام و خرابه منزلشان
سَري به دامن و سِرّي نهفته در دلشان

وصالِ دختر و بابا رسيده است امشب
به غيرِ اشک، چه کَس حل نموده مشکلشان؟

"نماز شامِ غريبان..."که گفته اند، اينجاست!1
وضو ، ز خونِ سَر و قبله بود مايلشان

ميانِ عاشق و معشوق، جانِ دختر بود2
که ذرّه ذرّه به پايان رسيد حائلشان

هزار نکته ي باريک تر ز مو اينجاست3
در اين سکوت که پيچيد دورِ محملشان

**

وزيده است صدايي...شبيهِ لالايي ست
بغل گرفته پدر را ! عجيب بابايي ست

به روي پاي کبودش، نشسته خوابيده
شبيهِ مادرِ پهلو شکسته خوابيده

خرابه ساکت و آرام، اشک مي ريزد
شکسته بغض و سرانجام اشک مي ريزد

رسيده است سحرگاه شستنِ بدنش
رسيده است سحر...يا شبِ کبودِ تنش؟!

خميده تر شده زينب در اين سحر انگار
خرابه از غمِ او شد خرابتر انگار

******

1-اشاره به بيت حافظ:
نماز شام غريبان چو گريه آغازم
ه مويه هاي غريبانه گريه پردازم

2-اشاره به بيت حافظ:
ميان عاشق و معشوق هيچ حائل نيست
تو خو حجاب خودي حافظ از ميان برخيز

3-اشاره به بيت حافظ:
هزار نکته ي باريک تر ز مو اينجاست
نه هرکه سر بتراشد قلندري داند

عـارفه دهــقاني

 



موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادت

برچسب‌ها: اشعار شهادت حضرت رقیه(سلام الله علیها)
[ 26 / 9 / 1391 ] [ ] [ مهدی وحیدی ]
[ ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 62 صفحه بعد